سنگینی بی باری

بستری شدن تو بیمارستان

1392/9/5 17:14
نویسنده : الهام زمانی
794 بازدید
اشتراک گذاری

این دفعه دیگه قضیه جدی شده.

دکتر گفت باید عمل بشی .کورتاژ فقط قبل از روز 14  انجام میشه چون اگه دیرتر بشه احتمال اشتباه و نازایی هست.در نتیجه بهتره که بلافاصله بعد از اتمام دوره پریود کورتاژ انجام بشه. برای 15 مهرماه وقت عمل دادند .روز 14 مهر باید میرفتم بیمارستان تا صبح روز 15 تو بخش ivf عمل بشم و اگه همه چیز نرمال بود روز 16 مرخص بشم.البته نمونه برداری که تو اطاق عمل انجام میشه 10 روز بعد پاتولوژِی جواب میده که در صورت سلامت بلافاصله در دوره بعدی باید iui بشم.

دکتر آزموده دکتر خودم روزهای دوشنبه همیشه بیمارستان هست . بنابراین خودش عمل کرد. چون اولین بارم بود که بیمارستان میرفتم با خودم گفتم لب تاپ هم برده بودم تا اگه حوصلم سر رفت فیلم نگاه کنم یا اینترنت برم. روز 14 مهرماه صبح بستری شدم .

اطاقی که من بستری شدم یه اطاق نورگیر خوب بود و رو به حیاط . 3 تا تخت داشت که من تو تخت وسط خوابیده بودم .تخت سمت راستی یه خانوم نسبتا مسن بود که اون هم مثل من هیستروسکوپی و کورتاژ تشخیصی داشت . بچه هاش بزرگ بودن و همگی ازدواج کرده بودن . نوه هم داشت . همسرش رو زیاد ندیدم ، ظاهرا همسرش بهش خیانت کرده بود و دل خوشی ازش نداشت. اونطور که من متوجه شدم بچه هاش هم از پدرشون ناراحت بودن . خوب حق هم دارند . پدری که همسر و بچه هاش رو به زن غریبه بفروشه پدر نیست . البته چون ادم خسیس و در عین حال دهن تلخ بود و دائم زخم زبون میزد به اطرافیانش همه ازش گریزون بودند. نوه خانواده یه دختر شیرین زبون کوچولو بود که همه رو سرگرم میکرد و مادربزرگش براش میمرد.البته مادربزرگ همچین هم پیر نبود به خصوص که شیر زنی بود که خودش کار میکرد و مغازه پوشاک داشت . وضع مالیشون خوب بود و ساکن یکی از محله های قدیمی تهران.

با وجودیکه سنی ازش گذشته بود ولی خوب مونده بود و به خودش میرسید . بدون آرایش نبود و دائما آرایش داشت . خوش مشرب بود و با جوونها خوب میجوشید. اون روز که من بستری شدم داشتن میبردنش اطاق عمل.

بهش بی حسی داده بودند بعد از عمل که 1 ساعت بیشتر طول نکشید اوردنش بخش . حالش خیلی بد بود طوری که من واقعا ترسیدم .سر درد بدی داشت که گفتن از عوارض بی حسی هست و چند ساعت بعد رفع میشه.فقط نباید تکون بخوره و سرش رو تکون بده . تاغروب چند بار بالا آورد تا اینکه کم کم حالش خوب شد و تا آخر شب دیگه سر حال بود .

تخت سمت چپی یه خانوم بود تقریبا 40 ساله . یه خانوم تپل و ناز که فقط یه پسر داشت.اسمش یادم نیست ولی عمل هیستروکتومی داشت . یعنی در اوردن رحم. میگفت خیلی خونریزی دارم کم خونی گرفتم .بنده خدا راست میگفت . شب قبل از عمل براش چند واحد خون تزریق کردن چون هموگلوبین خونش کم بود . خیلی استرس داشت .مادرش راضی نبود به این عمل ولی خودش اصرار داشت . میگفت دیگه خسته شدم .

...ادامه داره......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)